بابر به پسرش عشق میورزید اما در جای خود سختگیر هم بود . در سال ۱۵۲۷ میلادی (۹۳۳ هجری) وقتی همایون گنجینههای دهلی را بیاجازه تصرف کرد ، بابر در یادداشت روزانهی خود با خشم نوشت : "هیچوقت به مغزم خطور نمیکرد که او چنین کاری بکند . بسیار خشمگین شدم و نامههای تند به او نوشتم ." عیبِ کوچکتر همایون اکراه در نامه نوشتن بود و وقتی هم که نامه مینوشت از شیوهای پرطمطراق بهره میجست . در نوامبر ۱۵۲۸ (ربعین ۹۳۵) بابر لازم دید او را ملامت کند :
"همانطور که امر کردم ، به من نامه نوشتی ؛ ولی چرا نامهات را یکبار برای خودت نخواندی ؟ اگر به خودت زحمت میدادی و خودت آنرا میخواندی آنوقت اینطور نامه نمینوشتی و مطمئناً نامهی دیگری مینوشتی . نامهات را میتوان خواند اما بهزحمت ، چراکه معماگونه است . با آنکه املایت چندان بد نیست اما باز هم اشتباهاتی داری [بابر دو نمونه ذکر میکند] بیمبالاتیات در نوشتن ظاهراً نتیجهی شرح و تفصیلات زیاده از حدی است که نامههایت را اینقدر مغشوش و مبهم میکند . در آینده بیمبالغه و بیآرایش بنویس و از زبانی روشن ، صاف و ساده استفاده کن ؛ در اینصورت هم خودت کمتر به زحمت میافتی ، هم خوانندهات ."
و این نصیحتی درست به تمام نویسندگان است ؛ بابر خود به آنچه میگفت عمل میکرد .
در پاییز ۱۵۳۰ میلادی (صفر و ربیعین ۹۳۸ هجری) همایون در سمبال بیمار شد و تبی شدید بر او عارض گشت . او را از راه آب به اگرا بردند تا بهترین مراقبتهای پزشکی از او بهعمل آید اما طبیبان آنجا کاری از دستشان ساخته نبود . پدرش در اوج ناامیدی به یکی از سنتهای خاورزمین متوسل شد که همان قربانی کردنِ باارزشترین چیزها در مقابل زندگی بیمار بود . یکی گفت الماس کوه نور را (که یادآوری میکنیم متعلق به پسرش بود) باید وقف این کار کرد ؛ بابر تصمیم گرفت از جان خودش در مقابل جان پسرش چشم بپوشد . یکی از دختران بابر و زندگینامهنگارِ نوهی او ، چنین حکایت کردهاند :
"بابر از طریق یکی از زاهدها به درگاه خدا استغاثه کرد و سهمرتبه پیرامون بستر همایون چرخید⁰ و در همان حال دعا میکرد : خدایا ! اگر امکان دارد جانی ستانده شود تا جانی دیگر باقی بماند ، من که بابر هستم ، جان و هستی خود را برای همایون نثار میکنم . حتی همان موقع که حرف میزد احساس کرد تب گریبانش را گرفته است و اعتقاد پیدا کرد که دعا و استغاثهاش اجابت شده است ، و فریاد زد : موفق شدم ! موفق شدم !"
همایون بر سر خود آب ریخت و همانروز توانست برخیزد و دیگران را به حضور بپذیرد . اما بابر به بستر خویش رفت و دیگر از آن برنخاست و چند هفتهای نگذشت که دنیا را وداع گفت . این افسانهای بیش نبود ؛ در واقع چندینماه طول کشید تا بابر در اثر بیماری واپسین خود از پای درآید . جنازهاش را موقتاً در اگرا ، در محلی مقابل جای فعلی تاجمحل به گور سپردند ، ولی چندسال بعد آنرا به کابل بردند و مطابق وصیتش در باغ محبوبش در پای تپهی شاه کابل "در قبری بیسقف و رو به آسمان ، بی هیچ عمارتی در بالا و هیچ نگهبانی برای مراقبت" دفن کردند . میخواست در مرگ نیز همچون دوران حیاتِ خود در میان طبیعت باشد .
جادهی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
⁰احتمالاً آن دعای پُرکاربردِ "الهی دورِت بگردم !" که در محاوراتمون زیاد میشنویم ، ریشه در چنین رسم و رسومیداشته باشد (؟!)
بازدید : 448
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 23:23